داستان ما
سر هرکلاس و گفتگویی درباره توسعه اقتصادی و رشد اجتماعی صحبت از آموزش و اهمیت آن و نیاز ما به تغییر آن بود. از خیلی ها می شنیدیم که : «اگر از بچگی بجای این درس ها به ما درس زندگی می دادند دیگر …. « همه می گفتند ماهی ندهید ماهی گیری یاد دهید. اما کمتر شنیدیم که چطور ماهی گیری یاد دهیم؟ یا اصلا چطور شوق ماهی گیری ایجاد کنیم؟
بعد از تحصیل رسمی وقتی سرکار رفتیم از ما می خواستند که کار تیمی انجام دهیم و نمی دانستیم چطور ؟ تمام سال های تحصیلی ما صرف رقابت و مسابقه بود حالا چطور باید با همکارم برای یک هدف تلاش می کردم؟ اگر هم چیزی از تلاش گروهی یاد گرفته بودیم مدیون بازی های محله و کوچه بودیم که آن هم با قد کشیدن ساختمان ها همه گیر شدن ماشین بازی دیگر جایی نداشت. درحالی وارد مسئولیت های زندگی شدیم که جدول مندلیف و صدها جدول و روش های دیگری را حفظ بودیم اما چیزی از زندگی اجتماعی و اقتصادی نمی دانستیم.
در داستان همه ما به نوعی جای خالی آموزش برای زندگی ، صلح با پیرامونمان و توانمندی برای تغییر خالی است. ما هم مثل بسیاری از لزوم تغییر و جای خالی آموزش برای زندگی صحبت می کردیم اما مسئله اصلی این بود که ما برای ساختن این تغییر چه حرفی برای گفتن می توانستیم پیدا کنیم.