توضیحات
جوان از سپیده بیدار بود و در کنار خاکستر آتش شبانگاهیاش نشسته بود و شاهکار گردش روزگار را تماشا میکرد. اندک اندک آواز پرندگان شروع میشد. جوان نم چشمانش را پاک کرد و از قمقمه آبی به صورت زد و آماده حرکت شد.
ایستاد، چشمانش را دوباره به سوی افق دوردست برگرداند و گفت:
«باز هم نگفتی.»
غزل افق، غزل گونهای است در باب زندگی. در باب انسان در نقش جوانی که به سفر کشف میرود و با پیری دانا همراه میشود و گاه از او میآموزد و گاه به او میآموزد تا تنهایی، شادی، ظلم، بخشش، عشق، … و صلح را کشف کند، و بداند که باید زندگی را زندگی کرد و در پیکار برای صلح جز محبت و خرمی سلاح دیگری برنداشت.